
شاعر شدم گفتم که در و گوهر آوردم
از لانه ی ققنوس ها خاکستر آوردم
همچون صلیبی درد را حس کردم و آنگاه
مریم صفت از عمق جان عیسا برآوردم
من با همه خوش باوری در جمع یارانم
هر لحظه از پشتم دوصد خنجر در آوردم
بودا شدم در پاسخ هر تهمت و دشنام
از لا به لای مشت خود نیلوفر آوردم
گفتم که می گویم بهار و سبز خواهد شد
این میوه های تلخ و گس را نوبر آوردم
در سرزمین جاهلیت بعد نه کابوس
آخر چه بد کردم که امشب دختر آوردم
گفتم بمیرم بلکه در جنگل بپاخیزم
تا چشم بستم از بیابان سر در آوردم
[تعداد: 2 میانگین: 5/5]